Wednesday, March 21, 2007
 

سال نو مبارک

یاران هه‌ر کجا که‌ هستیت سال نوتان مبارک.

عیدی میخوام!

چند کلمه‌ محبت آمیز از شماعزیزان به‌ این روزهای ماهم رنگ و بوی نوی خواهد داد.ا

غریبیم ومحتاج محبت

دریغ نفرمائید.

قربان همگی

عه‌تا


**********************************
Sunday, April 02, 2006
 

شرم جو!‌

... به‌ بهانه‌ سیزده‌ بدر ...

سالها پیش
در عبوری
برفراز بام او
جغدی
نغمه‌ای خواند
از برای عشق خویش !

سالها بگذشت،
"سالهای حادثه"‌
زن هنوز
اما
چشم انتظار
فاجعه!‌


**********************************
Thursday, March 23, 2006
 

شب عید

گفتی شب عید
خواهی آمد به‌ برم
گل به‌ سرم خواهی زد
***
گفتی شب عید
باهزاران لب غنچه‌،
گل ناز
خواب به‌ اغیار سپاری و
چنان آتشی برپاسازی
که‌ مثالی شود از بهر هزاران نوروز
***
گفتی که‌ نخوابم
نه‌ زیباست که‌ مانی پس در.
***
شب عید آمد و رفت
و دوباره‌
و سه‌باره‌
و‌ به‌ چندین چندبار
***
و به‌ هرعید شبی
چشم من قفل به‌ در
تا سحرخواب نزولت بیند.
نه‌ صدایی
نه‌ گلی.
***
خسته‌از این همه‌ ناعید شده‌ شب
دل من میگرید
***
دل من میگرید
قلبم اما ندارد سر تسلیم
به‌ گوشم خواند
تو نگفتی چه‌ سالی و چه‌ عیدی
دل نگهدار که‌ تاعید دگر
"دولت بختت بدمد" وین روزت
خود مثالی شود از بهر هزاران نوروز


**********************************
Thursday, March 02, 2006
 

پیام!

نه‌ در بهار که‌ با کوله‌ باری از بهاران خواهم آمد.
به‌ صبحی سرد و برفی،
کوله‌ باری بردوش
جون عمو نوروز
مژده‌ فصل بهاران خواهم آمد.
یا چو حاجی فیروز،
دایره‌ زنگی بدست
نغمه‌خوان، رقص کنان
مطرب بزم بهاران خواهم آمد.

***

کوله‌ بارم همه نان،
کوله‌ بارم همه‌ گل
و سرودم از عشق
زندگی، شور، جوانی
از کار.
کوری چشم حسود
مژده‌ بر قلب رفیق
همره‌ خیل هزاران خواهم آمد!

***

خواهم آمد
به‌ صبحی سردوبرفی
با سرودی برلب
کوله‌ باری بردوش

------------------------

* یادگاری بجامانده‌ از یاداشتهای دوران جوانی. دوران امید، تعهد و آرزو !


**********************************
Saturday, February 11, 2006
 

مقصود تویی!


بازم 22 بهمن و سالکرد تحولات سال 57. نمی دانم چند سال پیش بود نمیشمارم. نمیشمارم نه‌ از بدجنسی یا نفرت از وضعیت موجود. نه‌از بغض گران درد فراغ. نه‌ از حرص گامهای که‌ هرروز در جهت عکس تاریخ و تکامل بسوی قهقرا در مارشند. بلکه‌ تنها از آنجهت که‌ خیلی ساده‌ میخواهم شمارش سالهای یخی غربت راگم کنم!
باری در سالهای پیش از انقلاب، در دانشگاه(بیشتر منظورم دانشگاه‌ صنعتی آریامهر است)‌ بازار اعتصاب و درگیری با گارد دانشگاه‌(مسلح به‌ کلاخود و باطوم و سپر) بسیار گرم بود. هر چند روز یک بار در نهار خوری دانشگاه‌ (چلوکباب 2 تومن) هنگامی که‌ دانشجویان تازه‌ نهار کشیده و بسیاری حتی لب نزده‌ بودند، سینیهای بشقاب و لیوان به‌ هوا پرت و سنگ اندازی و شیشه‌شکنی اغاز میشد. بگدریم از اینکه‌ بد جنسان شایعه‌ کرده‌ بودند که‌ اعتصابیان خود بسیار زود به‌ نهارخوری رفته‌ و چلوکباب خود را میل فرموده‌اند.

من هم به‌ نوبه‌ خود چندگاهی در این خروشهای دانشگاهی شرکت کرده‌، سنگها انداخته‌ و شیشه‌ ها شکسته‌ام و البته‌ در این میابن تجربه های گران باری ، بخصوص در زمینه مبارزه‌ اندوخته‌ام که‌ 2 نمونه‌اش خدمت شما:

یکبار در جریان سنگ اندازی و فرا و گریز من و چند کسی مورد تعقیب چند مسلح به‌ سپر و باطوم قرار گرفتیم. بوفه‌ دانشگاه‌، روبروی ساختمان مجتهدی، اولین پناهگاهی بود که به‌ نظرم رسید. دویدم تو. دیدم که‌ متقاعبان نیز دست بر دار نبوده‌ آمدند تو. از روی پیشخوان سرو مشتری پریدم به‌ آنسو و خود را پشت دکه‌ پنهان نمودم. چند کسی نشسته‌ بودند و چای مینوشیدند. گاردی نابکار بدون اینکه‌ نیم نگاهی به‌ چایخوران خونسرد بیندازد یک راست آمد سراغ پیشخوان. اینرا که‌ دیدم از دری ، یادم نیست رو به‌ کجا زدم بیرون که‌ نابگاه‌ دردی جانسوز از باسن چپ شروع و سراسر وجودم را فرا گرفت. گاردی دیگری که‌ پشت آن در خروجی کمین کرده‌ بود باطوم محکم بر نشیمنگام زده‌ بود. تا چند هفته‌ بعد هم راه‌رفتن و بخصوص نشستن عذابی بود گران. باری در دفتر تجربیاتم نوشتم حفظ آرامش و نوشیدن چایی در شرایط بحرانی از شروط لازم مبارزه‌ است.

بار دوم، شاید چند ماه‌ بعد زمانش یادم نیست، در جریان اعتصابی دیگر و پس از جنگ و گریزی دوباره ‌باردیگر راهم به‌ همان بوفه‌ افتاد. اینبار بسرعت خود را به کنار‌ میزی که‌ هنوز لیوانی نه‌ تمام خالی چای بر سر آن بود رسانده‌ و بر صندلیی نشسته‌ پای بر پای انداختم. گاردی متقاعب این بار نیز کوتاه‌ نیامده‌ تشرف فرموده‌ آمدند تو. بر خلاف دفعه‌ قبل اینبار دم در توقف کرده‌ نگاهی به‌ سالون انداخت و یکراست آمد سراغ میز بنده.‌ با باطوم افراشته‌ اشاره‌ داد که‌ برخیز. به‌ حفظ خونسردی اندیشیده‌ و اشاره‌ای به‌ لیوان چای دادم که‌ ولکون بابا بزار چایمانم را بخوریم. بازبان اشاره‌ به‌ وضوح نشان داد که‌ این تو بمیری از مدل دیگریست. به‌ هر حال اینبار نیز نتیجه‌ باطوم شدیدی بود که‌ نتنها باسن سمت چپ را فلج کرد بلکه‌ مچ دستم را هم بی نسیب نگذاشت. ظاهرا" ضمیر ناخودآگاه‌ با توجه‌ به‌ تجربه‌ قبلی دست را به‌ دفاع از باسن ماموریت داده‌ بودند. در این احوال ساعتم را هم ، که‌ اتفاقا" دوستش هم داشتم ، به‌ شکل مشکوک و نامعلومی ازدست دادم. دوستانی که‌ بیشتر ضد رژیم بودند تحلیل میدادند که‌ گاردیها دزدهم هستند و ...

به‌ هر حال در دفتر تجربیاتم بابت اول را خط زده‌ نوشتم: مقصود تویی کعبه‌ و بتخانه‌ بهانه‌.


**********************************
Sunday, January 22, 2006
 

زندگی وقفه‌ بین دو سکوت

چه جویمت؟
نگاه‌ هر کسی تویی
صدای هر کسی تویی
به‌ هرکجا روم روی،
ز‌ هر کجا روم روی،
تو لحظه‌ای
تو در زمان روانه‌ای.
تو وقفه‌ای،
تو آن دمی که‌ کس مرا مراد نیست.

چه‌ رانمت،
توان دیدنم تویی،
صدا و گفتنم تویی
فضای زیستنم تویی
توبودنی،
تو از مکان جدانه‌ای.
تو وقفه‌ای،
تو آن دمی که‌ کس مرا مراد نیست.


**********************************
Saturday, January 14, 2006
 

فوتبالیستهای خوشبخت

گفته‌اند که‌ فوتبال جدیترین مسأله‌ غیره ‌جدی دنیاست. من یکی از جدیترین طرفداران این غیره ‌جدیم که‌ نه‌تنها مسبقات فوتبال که‌ داستانهای وابسته‌راهم با جدیت تمام تعقیب میکنم که‌ البته‌ در این رابطه‌ مدتی است که‌ گیج نتیجه‌ اخلاقی این دو قصه‌ام.
1 . گویند فوتبال دوست چون منی مادرش را به‌ دیدن مسابقه‌ فوتبالی برد مادر پس از مدتی تماشای بازی و کشف این حقیقت که‌ 22 نفر دنبال یک توپ میدوند گفت "خوب پسرم اینکه‌ کاری ندارد میتونین به‌ هرکدام یک توپ بدین هم همه‌ راحت میشند هم ما و داورهاهم میتونیم برویم دنبال کار خودمون".

2. گویند خوشبختی به‌ توپ فوتبال ماند، باتمام توان به‌ دنبالش میدوی و وقتی بدستش (شایدم به‌ پایش) آوردی باتمام توان و با شوتی محکم از خود دورش میسازی و روز از نو روزی از نو.

و اما مشگل تکنیکی من! شکی نیست که‌ تماشای فوتبالی که‌ همه‌ توپ خود دارند و کسی توپ خود را از خود دور نمی کند و کسی دنبال توپ کسی نباشد، بسیار حال گیر و خسته‌کننده‌ است. اگر خوشبختی هم همچون بازی فوتبالی باشد که‌ همه‌ توپ خودرا داشته‌ باشند نتیجه اخلاقی قضیه‌‌ جه‌ خواهد شد؟


**********************************
Friday, December 30, 2005
 

مورس

اوایل سال 1354یعنی در اوالین سال زندگی دانشجویی من گذر پوست به‌ دباغخانه‌ افتاد و من نوجوان، سر از سلول انفرادی زندان اوین درآوردم. چرا و چگونگیش بماند برای وقتی و مطلبی دگر. آنچه‌ که‌ میتواند مقدمه‌ این نوشته‌ باشد این است که‌ مدت 100 روز تمام مرا در سلول انفرادی نگه‌داشتند و گرچه‌ دراین مدت جز 2 - 3 بار بازجویی کوتاه و کتک مختصری قسمت نشد ولی 100 روز انفرادی حداقل در آن زمان از استاتیک بسیار بالایی برخوردار بود.
پس از چند روزی اقامت در انفرادی شیویه‌ کار نگهبانان و اوقات تعویض آنان را فهمیده‌ و توانستم نگهبان خوب و نگهبان بد را از هم تشخیص دهم.‌ از جمله‌ فهمیدم که‌ زندانیان روزی 3 نخ سیگار سهمیه‌ دارند. که‌ این البته‌ به‌ نوبه‌ خود آغاز سیگاری شدن من بود. من با درایت و زرنگی تمام! از سیگار به‌ جای قرص خواب استفاده‌ میکردم. آخر شب، هنگامی که‌ نگهبانی دریچه‌ کوچک درب سنگین و آهنین سلول 2*2 من راگشوده‌ و اخم آلود آخرین فرصت آتیش زدن سیگار را اعلام میکرد، من سیگاری آتیش زده‌ و در فرصتی کوتاه‌ هر 3 نخ سیگار سهمیه‌ خود را تا به‌ آخر میکشیدم. سپس در حالی که‌ تمامی اتاق دور سرم میچرخید به‌ خواب میرفتم. شاید بد نباشد که‌ بدانی سیگاری که‌ آنروز آغازیدم بیش از 25 سال طول کشید تا 3 سال پیش به‌ پایان رسانم.
در انفرادی میشنیدم که‌ کسانی سرودی یا آوزی سوت میزنند و میشنیدم که‌ نگهبانان سعی میکردند سوت زندانی خاطی را شناسای و ادب کنند. صدای فحشهای آب نکشیده‌ هراز چند گاهی از کوشه‌ای بگوش میرسید. من نیز البته‌ گاهگاهی سوتکی میزدم. تا آنجا که‌ به‌یاد دارم تنها یک بار به‌ دام افتادم. نگهبانی که‌ در نزدیکی سلول من در کمین بود موفق شد مرا لب غنچه‌ و در حال سوت زدن به‌ دام اندازد که‌ البته‌ کار با کمی جیغ و فریاد و فحاشی پایان یافت و بیخ پیدا نکرد. سلول من در بین دو سلول دیگر قرار داشت. این را از باز و بسته‌ شدن در سلولها و شنیدن صدای زندانبانان وقت غذا دادن میشد فهمید. طی مدت یک ماه چندین بار میهمانان سلولهای مجاور عوض شدند. بطور کلی گرچه‌ در سلولها همیشه بسته‌ بود ولی "باکمی تجربه‌" میشد فهمید که‌ در اطراف چه‌ میگذرد. به‌ خصوص هنگامی که‌ کسی را از شکنجه‌ و باز جویی باز میآوردند، که‌ صدای آه و ناله‌ زندانی همراه با غر و گفتگوی همزمان چند نگهبان از جمله‌ علائم بارز این امر بود.در هفته‌ دوم اقامت در انفرادی اوین، کسی از سلول مجاور مشتی‌ به‌ دیوار کوبید. ابتدا کمی جا خوردم سپس فهمیدم که‌ همسایه‌ سلامی دارد. به‌ تدریج چند ضربه‌ هرازگاهی به‌ زدن آهنگ آواز و سرودهای "کوه‌" تبدیل شد. آهنگهای مشترک زیاد داشتیم ولی "ضربه‌های" نا آشنا هم کم نه‌ بودند. آن همسایه‌ پس از چندی جای خود را به‌ همسایه‌ دیگری داد و این بار این من بودم که‌ تلاش کردم تا همآوازی را اغاز کنم. گاهگهای موفق میشدم و گاه‌ به‌ گاه‌ همسایه‌ جدید با چند ضربه‌ محکم به‌ وضوح عصبانیت خود را از تماس "دیواری" اعلام مینمودپس از چندی روزی ، یعنی در اویل ماه‌ دوم اقامت در هتل اوین، به‌ ذهنم رسید که‌ تماس آوازین خود را با کلام مزین کرد و آهنگ را به‌ مورس ارتقاع دهم. از مورس که چیزی نمیدانستم پس قرار بر این گداشتم که‌ خیلی ساده‌ الفبا را تکرار کنم. یعنی الف 1 ضربه‌، ب 2 ضربه‌، پ 3 ضربه‌ و الاآخر. با همسایه‌ دست چپی شروع کردم، نه‌ حالی شد نه‌ حالش را داشت. پس از چند روز ناامید از چپ رفتم سراغ راست و تلاش دوباره‌ را آغاز کردم. مدت یک هفته‌ از صبح تا سر شب، البته‌ غیر مواقعی که‌ خطر حضور نگهبان را در نزدیک سلولم احساس میکردم، به‌ زدن آهنگی و مورس کردن اشعارش سپری کردم. بی نتیجه. از دست راست هم کاملأ نا امید شده‌ بودم که روزی، پس از ناهار، صدای ضربه‌ های مشت پر اضطراب همسایه‌ دست راستی را شنیدم که‌ شعر آهنگ را تکرار کرد. از حالتش یاد "یافتم یافتم" ارشمیدس افتادم. بعد ها گفت که‌ آنروز دادگاهی داشته‌ و وسط دادگاه‌ فهمیده که‌‌ من چه‌ مرگم است! که‌ با صبح بخیر شروع و با شب بخیر خاتمه‌ می یافت. مورس را بعدأ کمی تکامل دادیم مثلأ بجای 12 ضربه‌ کوتاه ، حرف ر، یک ضربه‌ بلند و 2 ضربه‌ کوتاه میزدیم.‌ اسمش یادم نیست ولی از دانشجویان کنفدراسیون بود. از اروپا بر گشته‌ در فرودگاه‌ دستگیرش کرده‌ بودند. پرسیدم چرا برگشتی؟ کفت که‌ اینجا به‌ دنیا آمدم، اینجا هم میخواهم بمیرم( آن روزها شنیدن جملات اینچنینی چه‌ حالی میداد!). کمی از اروپا گفت و از کار و زندگی خودش کمی هم از ایران و دانشگاه‌ و ... پرسید که‌ جوابش دادم. البته‌ هردو حدود احتیاط رعایت میکردیم که‌ هر کلکی ممکن بود.نکته‌ای که‌ عامل اصلی به‌ یاد آمدن و ذکر این خاطره بود، خواندن شعری از خسرو گلسرخی است که‌ آنروزها در اوین با ضربه‌ های کوتاه و بلند مشت کسی که‌ هرگز رویش را ندیدم و در تلاشی یک هفته‌ای یادگرفتم. یاد این دوست هم بند همیشه‌ گرامی باد. و این هم از شعر گلسرخی

بايد كه دوست بداريم ياران

بايد كه چون خزر بخروشيم

فريادهاي ما اگر چه رسا نيست بايد يكي شود

بايد تپيدن هر قلب اينك سرود

بايد سرخي هر خون اينك پرچم

بايد كه قلب ما سرود ما و پرچم ما باشد . ....

http://www.avayeazad.com/khosro_golsorkhi/khastetar_az_hamishe/37.htm


**********************************
Friday, December 23, 2005
 

خودخواهی

قطره‌ام،
جاری میان ابر و خاک.

آرزویم
شبنمی بر گلپری

من همه‌ ترسم
گم شدن درباران.

من همه‌ مرگم
غرق شدن در دریا!


**********************************
Saturday, December 03, 2005
 

اسکی و بچه‌ بد

چند روزی است که‌ برف میبارد. احساس آرامش و شادی را در نگاه و حرکات تک تک همکارانم بخوبی میبینم. زمستان و تعطیلات زمستانی و بازی و ورزش زمستانی از خطر فاجعه خشک و بی برف بودن نجات یافته‌است. مدتها بودکه‌ شایعه زمستان گرم لب و لوچه همکارانم را چنان برچیده بود که گرمترین جوکها، حتی با لهجه کج و معوج چو منی، هم نمیتوانست یخ لبشان را آب کند.
اسکی از مشهورترین و پرطرفدارترین ورزشهای، در تمام کشورهای اسکاندیناوی است. سوئدیها به‌ دلیل برتری انکار ناپذیر نروژیها در تمام مسابقات این رشته‌ ترجیح میدهند که‌ در مورد اسکی کمتر و اگر مجبور باشند درگوشی صحبت کنند، بااین حال نوادگان وایکینگها بدون شک از زمره‌ شیفتگان درجه اول سرسرو لیز خوردنند. بحث اسکی و برنامه‌ ریزی برای مرخصی زمستانی و تعریف داستانهای پر از هیجان و پرحادثه‌ از برنامه‌ اسکی سال قبل. تقریبأ در تمام طول سال از مهمترین موضوعات مورد بحث همکاران سوئدی من در پاوسهای قهوه است.
… ومن پس از اقامتی 14 ساله‌ در این قطب برفی هنوز حتی یک "سر" هم نخورده‌ام. نه‌ اینکه‌ دلم نخواهد. نه‌ اینکه‌ کم باشند کسانی که‌ از این بابت متلک بارم کنند. نه‌ اینکه‌ بچه‌ ها، خانه‌، کم برای اسکی غربزنند. نه‌ داستان گریز من از اسکی به‌ 30 سال قبل برمیگردد، بقول شاعر: "به روزگاری خوفی نشسته‌ بر دل …"
در یکی از روزهای عادی پاییز سال 1353 من که‌ اولین روزهای زندکی دانشجوییم را تجربه‌ میکردم در پیچ و خم راهروهای پیچ در پیچ و ساختمانهای پراکنده به‌ تحقیق و تفحص مشغول بودم. نکته‌ای که‌ ذهن آدم را پیش از هر چیزی بخود جذب میکرد وجود انواع اتاقهای دانشجویی بود. اتاق موسیقی، اتاق کوه، اتاق نقاشی …. هر یک از این اتاقها مرکز تجمع عده‌ای با تمایلات سیاسی فرهنگی مشترک بود. به هر حال از اسکی منحرف نشویم. من که‌ سر به‌ هر گوشه‌ای میکشیدم بسیاری از این اتاقها را کشف کرده‌ بودم. آن روز در گوشه‌ پرتی از ساختمان اصلی دانشگاه که‌ بگمانم اسمش ساختمان "مجتهدی بود" تابلوی دیدم که‌ برآن نوشته‌ بودند " اتاق اسکی " . در اتاق باز بود. جوانی همسن و سال خودم در گوشه ای ازاتاق پشت میز کوچکی نشسته‌ بود و کتاب میخواند. از سر کنجگاوی در زده‌ و وارد شدم. جوان که‌ پیدا بود مشتری چندانی ندارد با لبخند ملیحی خوشامد گفت و صندلی تعارف کرد. از احوالم پرسید و از اینکه‌ دانشگاه‌ را چطور دیده‌ام و چه‌ را بیشتر پسندیده‌ام و از چه انتقاد دارم و … من که‌ در این مدت تقریبأ به‌ همه اتاقهای هنری فرهنگی سرکشیده‌ بودم و فرمول رایج این بحثها را یاد گفته‌ بودم ، توانستم دوست اتاق اسکی را به‌ بحثی گرم و طولانی دعوت کنم. سرآخر از اتاق اسکی پرسیدم و شنیدم که‌:
اتاق اسکی در فصل زمستان هر هفته‌ یک برنامه اسکی ترتیب داده‌ و سعی میکند با جمع آوری و کسب امکانات و وسایل لازم شرایط شرکت و استفاده‌ دانشجویان را از این ورزش زیبا، پر تحرک و پر هیجان فراهم سازد. سپس دوست اسکی‌دوست من با توضیحات و تعاریف طولانی کوشید که تمایل و علاقه‌ من را به‌ ورزش اسکی جذب کند و در این کار تا آن اندازه موفق بود که‌ وقتی از اتاق اسکی بیرون آمدم کارت عضویتی در دست داشتم و اسمم را در لیست شرکت کنندگان در برنامه آموزشی که‌ قرار بود جمعه همان هفته‌ انجام شود نوشته‌ بودم.

عصر همان روز در کافه‌ دانشگاه یکی از دوستان کوردم را دیدم که‌ چند سالی از من بزرگتر بود و طی این مدت مدتها مرا با راهنمایها و کمک مستقیم یا غیر مستقیم یاری رسانده‌ بود. از هر دری سخن گفتیم و هنگامی که‌ پرسید، امروز چطور گذشته‌ ، با هیجان داستان دیدار اتاق اسکی و عضویتم را تعریف کردم دوستم که،‌ هرکجا هست خدا نگهدارش باد، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و سپس به‌ آرامی و شمرده‌ شمرده‌ گفت:
"میخواهی بری اسکی مبارک باشد اما بچه‌ ها اسکی نمیروند."
بیانش به‌ قدری واضح و "پر معنی" بود که‌ هیچ توضیح اضافی لازم نداشت. بچه ها اسکی نمیرند. معلومه‌ که‌ نمیرند. همه که‌ مثل من خام نیستند که‌ به‌ آسانی در دام نقل و شیرینی‌پراکنیهای عوامل رژیم قرار گیرند. چگونه‌ ممکن است که‌ " بچه‌ های خوب " به‌ ورزش اشرافی چون اسکی تمایل نشان دهند. چگونه‌ … خودبهتر دانی.
احساس کردم که‌ عرق سردی تمام بدم را خیس کرد. حالا چطور خودم را از این وضع نجات دهم. باخودم گفتم حماقتی کردی سریع نجنبی این لکه‌ ننگ به‌ آسانی پاک شدنی نیست. با عجله کارت اسکی را از جیبم درآوردم و درمقابل دیده‌گان دوست بزرگتر و بزرگوارم تکه‌ تکه‌ کردم و گفتم : خدارا شکر که‌ درسایه‌ دوستی چون تو از انحرافی بزرگ نجات یافتم و ….
لبخندی زد و گفت دوست واسه‌ همین خوبه‌ " دوست تو آن است که‌ ... " .

پس از 30 سال هنوز هم تا موضوع اسکی بمیان آید، اثرات آن عرق سرد آن روز را بر ستون فقراتم احساس میکنم و از خود میپرسم: راستی آیا بچه‌ های خوب هنوز هم اسکی نمیکنند؟


**********************************
Sunday, November 20, 2005
 

!امروزی


**********************************
Thursday, November 17, 2005
 

خواب تو، خواب من

تو هنوز در خوابی

من کتابی در دست
به‌ تماشای تومشغولم و بس.

چشمهایم
چشمهای تشنه‌
قطره‌ قطره‌
زسرزلف سیاهت نوشند
دستهایم
دستهای خسته‌
تک تک خال وجودت بویند‌
لبم از میل لبت میسوزد
چه‌هوایی است به‌ دل!

من کتابی در دست
درکمینم که‌تو بیدارشوی.
چه‌ نیازی دارم
که‌ مجالی یابم
که‌جوان برخیزم.

میخندی!
به‌ چه‌ میخندی؟
باکه‌ میخندی؟
میهمانی یا که‌ صاحبخانه‌؟

دل ناآرام
تاب این طعنه نیارد‌
به‌ در قلعه‌ رویا کوبد
خوابت بس!
یا به‌ پیشم باز ای
یا به‌ پیشت خوانم.

میگشایی چشم
.... میگشایم چشم

توکتابی در دست
سربه‌ بالینم نهاده
پای بر پایم گذاری‌
دست بر‌مویم کشی

بی صدا میگویم
خوابت بس
چشم بگشای و ببین
این منم که‌ به‌ بالین تو بیدار نشسته‌ام!

بی صدا می خندی
" تو ز بیدار چه‌ خواهی که‌ نیابی در خواب؟"


**********************************
Tuesday, November 08, 2005
 

حرم

شعری دیگر با قدمت 25 ساله‌.
امروز که‌ دیروزیم دانم که‌ آن حرم سراب باطلی بیش نبود.
اما چه‌ کنم که‌ خود شعر و تصاویرش را بیش از آن دوست دارم که‌ بخاکش بسپارم.

گلاب بیارید!
از خون شهید
اشک یتیم
شبنم صبح
باده‌ ناب
جامی به‌ هم آرید!

یحیی را به‌ تعمید بخوانید!
غسل دهیدم!
تطهیر نمائید!
به‌ حرم خواسته‌اندم.

رختی از نور به‌ تن،
تاج سرخی برسر،
برگ زیتونی به‌دستم بگذارید!
بیارائیدم!
و سرودی ز افسون و عشق به‌سراپای وجودم بدمید!
چشم زخمم نزنند.
به‌ حرم خواسته‌اندم!

پیر ما زاده‌ رنج،
دست پرورده‌ کار.
اوست فریاد اناالحق،
همه حق.
ومن اما...
چه‌ بگویم، بنگر
دستم از پینه‌ مبارک نشده‌،
گل تاول نشکفته است‌ به‌ پشت،
بر جبینم عرق عطر افشان نیست.

چیزی ار هست دل است.
دل سودا زده‌ من به‌ هوای او رمیده‌.
بازگیرید،
بنوازید،
شاخه‌ای از گل سرخش بسپارید!
مرادش طلبیده‌،
به‌حرم خواسته‌اندش!

به‌ حرم خواسته‌ اندم،
یاران به‌ چه‌ می اندیشید؟
به‌ سماعم بکشید،
دست در دست بچرخانیدم،
بگردانیدم!
جامی از عشق بنوشانیدم!
به‌ حرم خواسته‌اندم.
خدایا!
به‌ حرم
خو استه‌اندم.


**********************************
Wednesday, November 02, 2005
 

…گویند بخواب

تو به‌ سالی، باری
رأفت از مرز توقع گذرانی و
بخواب ام آیی.

وای بر من
که‌ به ‌هر دیداری
ادب از حد تعارف گذرانده‌،
ز جا برخیزم.


**********************************
Monday, October 31, 2005
 

بلیطت را نشان بده‌ تا بگویم کیستی!

بین سالهای 95/97 به‌ کار شریف بلیط فروشی و کنترل در ایستگاهای متروی استکهلم مشغول بودم. پس از مدتی کار و کسب تجربه‌ متوجه‌ شدم که‌ عبور افراداز مقابل باجه‌ کنترل بلیط به‌ شکل بسیار باور نکردنی طبقه‌ بندی شده‌است و میتواند زمینه بسیار‌ مناسبی برای روانکاوی و رفتار شناسی افراد باشد. از آنجا که‌ من نه‌ رفتارشناس ام و نه‌ روانکاو، تنها به‌ ذکر خام دیده‌های خود و گروه‌ بندی مسافران با و بدون بلیط اکتفا کرده‌ تجزیه‌ و تحلیل ریشه‌ای موضوع را به‌ کاردانان ریشه‌ یاب میسپارم.
عابران عزیز باجه‌های بلیط فروشی عبارتند از:
1. آنان که‌ بلیط ندارند، و از این نداری خود خجل اند. اینان هماینکه‌ به‌ نزدیک باجه‌ میرسند در حالی بشدت گرم جستجو در جیبهای جلو و عقب و کت و شلوار و پیراهن خویش اند و درحالی که‌ همه‌ حواسشان به‌ این است که‌ از تماس مستقیم چشمشان با چشم کنترلچی"بازجو" جلوگیری کنند، از مقابل باجه‌ میگذرند. هر کنترلچی بدجنسی‌میتواند با یک نداو نهیب روخسار این مسافران بخت برگشته‌ را همچون لبو قرمز نماید.
2. آنان که‌ بلیط ندارند و به این‌ نداری خود افتخار میکنند. اینان درحاکی که‌ تو چشمهای کنترلچی "فلک زده"‌ ذل زده‌اند به‌ آرامی از مقابل باجه‌ میگذرند. از نگاهشان میخوانی " بلیط ندارم، خوش دارم نداشته‌ باشم، جرات داری اعتراض کن تا حالیت کنم" . بسیاری از اینان دوست دارند که‌ تاکید کنند که‌ پول دارند ولی بلیط نمیخرند که‌ نمیخرند!
3. آنان که‌ نه‌ بلیط دارند نه‌ جرات. اینان نزدیک باجه‌ گربه‌ وار به‌ کمین مینشینند تا در فرصتی که‌ باجه‌ خالی شده‌ (کنترلچیهاهم جیش میکنند!) یا سر کنترلچی به‌ کاری گرم است همچون تیر از چله‌ کمان خارج شده‌ در یک چشم به‌ هم زدن از مقابل گیشه‌ بگذرند. اگر کنترچی تیز پایی اینان را به‌ دام اندازد، با همان سرعت اولیه‌ دنده‌ عقب زده‌ به‌ سوی در خروجی خیز بر میدارند و در یک به‌ چشم به‌ هم زدن از دیده‌ گم میشوند.
4. آنان که‌ بلیط ندارند اما تا بخواهی رودارند. اینان بنا بر اصل "دوست آن است که‌ گیرد دست" دوست همچوان یکی از دوستان بسیار نزدیک کنترلچی "هاج و واج مانه" درحالی که‌ لبخند بسیار ملیحی بر لب دارند به‌ آرامی به‌ باجه‌ نزدیک شده‌ سلام گرمی عرض کرده‌ از احوال کنترلچی و خانواده‌ محترمه‌ میپرسند. بسیار اصرار دارند که‌ مطمئن شوند که‌ هیچ ملالی به‌جز دوری ایشان در میان نیست و دنیا بر وقف مراد است. اگر هم بدانند که‌ مثلإ کردی، تمام دشمنان کذشته‌ و آینده‌ این ملت مظلوم را به‌ باد نفرت و نعلت میکشند و صحبت کنان به‌ آرام بسوی ایستگاه‌ "میخزند". و اما اینان چه‌ نگاه‌ عاقل اندر سفیهی تحویل آن بلیط فروش "نارفیقی" میدهند که‌ قوانین بازی را به‌ هم زده‌ و پس از آنهمه‌ مایه‌ کذاری بازهم طلب بلیط ناقابل نماید.
5. آنان که‌ بلیط دارند ولی بسیار از این دارندگی خود خجالت میکشند. اینان قبل از هرچی امید وارند که‌ کسی ازشان بلیط طلب نکند اما اگر کنترلچی ناکسی جلوشان را بگیرد به‌ سرعت " و دزدکی" بلیط را نشان داده‌ میگذرند. در چنین حالتی بی اغراق میتوان دانه‌های عرق خجالت را بر پیشانی این بخت برگشته‌ گان دید.
6. آنان که‌ بلیط دارند اما کنترلچی را قابل نمی دانند. اینان طاووس وار هـمچون کسی که‌ تمام مترو را خریده‌اندخرامان خرامان و به‌ آرامی ، با گردنی افراشته‌ از مقابل باجه "زندانی" میگدرند. گوی اظهر من الشمس است که‌ بلیط دارند و در چنین حالی وای به‌ حال آن کنترلچی خنگی که‌ از این "عیان" "بیان" خواهد. به‌ آرامی دست در جیب کرد ودرحالی که‌ بانگاه‌ تحقیر امیزی سراپای کنترلچی بی ادب را برانداز مینمایند‌ اجازه‌ روئیت گوشه‌ای از بلیط خود را میدهند‌ و میگذرند. بسیاری از اینان فراموش نمی کنند که‌ در جنین موقعیتی به‌ دیگر مسافران نگاهی‌ کرده‌ و سری آنچنانی تکان دهند.
7. آنان که‌ بلیط دارند و میخواهند مطمئن بشوندکه‌ بیخود بلیط نخریدند. درواقع میخواهند "کاملإ" از بلیطشان استفاده‌ کنند. بدا به‌ حال آن کنترلچی "کارندانی" که‌ ارزش پولی که‌ اینان خرج کرده‌اند نداند و از اینان بلیط مطالبه‌ نکند. در حالی که‌ باصدای بلند به‌ این سهلانگاری اعتراض مینمایند‌ بلیطشان را به‌ دماغ کنترالچی میچسپانند و غرغر کنان از برابر گیشه‌ میگدرند. بسیاری مواقع اینان دقت و اصرار دارند که‌ کنترلچی سهلانگار حتمأ حتمأ بلیط دیگر مسافران را هم کنترل کند.
8. آنان که‌ بلیط دارند اما‌ "خود باوری" ندارند. اینان در حالی که‌ بلیط را تا حد چشم بالا آورده‌اند و سر را به‌ سوی باجه‌ کج نموده‌اند‌ از مقابل کنترلچی" دیکتاتور" رژه میروند. ترس از احظار و از اینکه‌ به‌ هر دلیل و بهانه‌ای اجازه‌ عبور نیابند را میشود به‌ راحتی در نگاه‌ مضطربشان خواند. بسیاری از کسانی که‌در مترو دچار "پاپیچ خوردن" یا صوانح دیگری از این قبیل میشوند به‌ این گروه مسافران تعلق دارند.
9. و بلاخره‌ آنان که‌ بلیط دارند و مثل بچه‌ آدم به‌ موقع بلیط خود نشان داده‌ از مقابل باجه‌ میگذرند. اما باور کنید که‌ تعداد این افراد بسیار کم و نادر است.

راستی،‌ تو به‌ کدام دسته‌ تعلق داری؟


**********************************
Friday, October 28, 2005
 

وداع

دل ندارم
که‌ سپارم تو بدین دل، دلبر!
دل برآرم،
که‌ دلآزارم از این
قلب و ریای
دل خویش.


**********************************
Wednesday, October 26, 2005
 

رکود

به‌ یاد تابستانی که‌ نماند نه‌ در هوا نه‌در...!

اسبی از گوشه‌ابری رویید،
مرغی از شبنم گیاهی نوشید
کودکی برلب آب
طرح یک جاده‌ کشید

نغمه‌ای میشنوم
دختری میخواند
عشق راباید یافت!
جستجو باید کرد
من چرا منتظرم!

***
اندر این ساحل سرد
زیر چتر خورشید
گرم یک اندیشه‌
دل به‌دریا بزنم یا نزنم
می نهم
پلک
به‌ هم.

***
کودکی جیغ کشید
مرغی از خاک جدا شد
اسبی از قله‌ رمید

دختری میخواند
عشق را باید جست
من
چرا
منتظرم؟

****
اندر این ساحل دور
غرق یک اندیشه‌
بروم یا نروم
می روم
من
درخواب.


**********************************
Saturday, October 22, 2005
 

بلوغ و بیداری

نه‌ صحبت از سیاست نیست.

بلوغ ،که‌ گذاری است از"فردایی بودن" به "امروزی شدن"، نشان فراوان دارد.بگمانم عیان ترین نشان این گذار خواب گریزیست.

دیشب 2،3تن از دوستان دخترم خانه‌ ما بودند . ساعت از 3 کذشته‌ بود، خسته‌ و خوابالوده‌ خمیازه‌ به‌ همدیگر تعارف میکردند ولی هیچکدام کوچکترین تمایلی به‌ خواب نداشتند. گویی مسابقه‌ی نگفته‌ در جریان بود که‌ کی بیشتر دوام کم خوابی دارد. گویی حکم برآن بود که ‌آنکه‌ بیشردوام آورد بالغتراست.

بسیار از تفاوت نسلها و تغیر عادات و رفتار سخن میگویند و مثال میآورند، ولی شکی ندارم که‌ همه‌ نسلها گذار از "امید فردابودن" به‌" نسل امروزشدن" را با خواب گریزی جشن گرفته‌ اند.

یاد صد ها شبی بخیر که‌ با عزیزترین دوستان در سقز یا در تهران تا طلوع سحر هر کاری میکردیم غیر خواب.

شک ندارم که‌ بسیارند کسانی که‌ چون من بیشترین خاطراتشان از دوستان و یاران دوران جوانی از زمانی است که‌ ساعت از 12 شب گذشته‌ باشد.

یادتان خوش و خوابتان شیرین ای همرهان شب زنده داریهایم.

...و دیشب من دیروزی در نقش پدر دنبال بهانه‌ای میگشتم برای نگران شدن. و بهانه‌ کم نبود. دخترم 10 صبح کاری داشت و باید جایی میبود.


**********************************
Thursday, October 20, 2005
 

پاییز

حدود 20 سال پیش دل گرفته یکی از زیباترین غروبهای پاییزی خدارا، از دامنه‌ یکی از زیباترین کوهستانهای کردستان، نگاه‌ میکردم

پاییز

و غروب شاهکاریست ز آمیزش رنگ!
غم اگر بگذارد
چه‌ نشاط انگیز است
رنگ پاییزی این کوهستان.
اشک اگر بگذارد
دیده‌گانم به‌ افق خواهند یافت
رنگ زیبای گل رویاها
رنگ سرخ گل عشق.
باز به ‌چه‌ میاندیشد
دل سودازده‌ام که‌ سرشک
پشت دیواره‌ چشم
مشت گره ‌کرده‌ به‌در میکوبد،
موج در موج به ‌دریا ماند.
به‌دل گمشده‌ در شهر شلوغ
یا به‌ یاران عزیزی که‌ دژخیم گرفت.
یا بدان بختک شومی که‌خزید
تا که‌ بر سینه‌ی خلق چنبر زد.
یا که‌ این بغض گرانی که‌ چنین
پنجه‌ در ریشه‌ جان افکنده‌است
میوه‌ تلخ ملالت باریست کز ریشه صبر روییده‌است.
کو کجاست معجزه‌گر؟
وقت آن نیست که‌ حلوا سازد.
گوبیا!
‌حاصل باغ ز نقصان برهان
کین مویزان به‌ خزان افتادند!
آه‌!
غم اگر بگذارد
چه‌نشاط انگیزاست
طرح پاییزی این کوهستان


**********************************
Friday, October 14, 2005
 

دیروزی


عجله‌ نکنی این سایتم یه‌ روزی یک چیزی میشه‌


**********************************

This page is powered by Blogger. Isn't yours?